محل تبلیغات شما



بداعه نویسی . 

 از شهروز براری صیقلانی بدون / بدون پیرنگ . دلنویس خیس. / نام مطلب ؛ شرح حال


  

 

 

 

 

 

 

همه چیز تار و مبهمه ، آسمان فرش زیر پام شده ، آینده در فرسنگ ها دور تر قابل مشاهده ست ، ملایم ترین رنگها درونش بشکل آشفته و آشوب زدگی ها پخش شده ، هرچه بیشتر عمق میگیره بشکل هاشور زدگی های ی ، گنگ و نامفهوم میشه ، بی شک در خواب هستم ولی نمیتونم حدس بزنم که این خواب از جنس نرم و نازک به لطافت رویاست یا که از جنس ضخیم کابوس .

به آهستگی یک نقطه ی تیره از عمیق ترین مکان در تصویر روبرو ظاهر میشود و بزرگ و بزرگ تر میشود ، میتوانم حدس بزنم که یک درختچه ی کوتاه قامت باشد ، لحظاتی نمیگذرد که درخچه تبدیل به درخت کاج بلندی میشود ، خب مجدد گمانه زنی میکنم که دو حالت و اتفاق در حال وقوع ست ، اینکه من مشغول سقوط بسمت درخت کاج باشم؟،!. _ یا اینکه آن درخت در حال سقوط سمتم است؟! نمیدانم. جفتش دو تاست. سکوت جر میخورد با صدای کلاغ انبوهی از صداهای گوناگون در گوش هایم پیچیده ، همچون چکیدن قطره های آب درون لیوانی لبریز شده از آب. 

زنگ دوچرخه ای قدیمی ، صدای هجوم کبوترها  

درخت در چند فرسنگی ست و من برابر عظمتش کوچک.

لحظاتی در التهاب میگذرد و با صدای مهیبی درخت زوزه کشان سمتم هجوم میاورد من با ترس و وحشت از خواب به عمق بیداری پل میزنم. 

چند نفس عمیق.

تپش های قلبم را حس میکنم ، صبح به پشت پنجره ی اتاق رسیده ، کلاغی پشت پنجره نشسته و به تکه صابون کوچکی نوک میزند ، و گویی از وجودم آگاه ست چون با حالتی عجیب رو به من قار قار میکند و پر میکشد به دل آسمان. باز هم چکیدن قطره های ناتمام از شیر آب خراب سوهان روح و روانم شده

.

 

 

  روزی جدید ، و تقدیری عجیب.

شهروز، همان پسرک شاد و شلوغ . البته این روزها ساکت است. زمان محو عبور ، اما در او ثابت است. او طبق معمول اولین فردی ست که هر صبح با وی رودر روی و همکلام میشوم ، و هر دو همزمان و مشابه به یکدیگر دست و صورتمان را میشوییم ، گاه بروی تصویرش در قاب آیینه یک مشت آب میپاشم و لکه های آیینه را پاک میکنیم. اعتراف میکنم که شدیدا دوستش دارم ، بهترین و متفاوت ترین فرد کاریزماتیکی ست که در شهر خیس رشت وجود دارد ، اما از ته دل برایش اندوهگینم ، نمیدانم چرا زندگیش هرگز سرو سامان نمیگیرد  

فرد واقع بین ولی پر ریسکی ست درون زندگیش. برای کارهای کوچک ساخته نشده ، یکبار فردی تحصیل کرده و کم غیرت به ما گفته بود که شما صد سال زود به دنیا آمده اید و درک نخواهید شد . . . . از این بابت میگویم کم غیرت که انتظار داشت شهروز تاوان ناتوانی اش در زندگی شویی اش را پرداخت کند و شهروز نیز مدتهاست که توبه کرده تا با زن مطهعلی هم خواب نشود و از همان روز توبه ، هرچه بدم امده ، بر سرم امده . اما میدانم، او یعنی بالاسری مشغول آزمایش من و شهروز است. و من نیز تاکنون پایبند به توبه ام مانده ام. البته شهروز را نمیدانم ! او ادمی سر به هواست ، خوش گذران و حوص باز. حتی اگر من نبودم تاکنون سر شغل قبلیش میماند و با رابطه اش با همسر مدیر فروشگاه ، سبب طلاق آنان میشد و خودش اکنون با زلیخا ازدواج کرده بود و صاحب مال و منال و ثروت شده بود. ولی من همچون خوره بجانش افتادم و او را دچار چنان عذاب وجدانی نمودم که از شغلش استعفا دهد و پایش را از زندگی انان بیرون بکشد. 

اما از ان روز ، بیکاری آمد 

بی پولی آمد

بی همدمی آمد 

بی برنامه گی و الافی آمد

افسردگی نیز بلافاصله خودش را به ما رساند 

تنهایی که همچون کلاف سر در گمی به دوره منو شهروز پیچیده شده .

از همان روز نخست ، شهروز با من درگیر شد و مرا سرزنش و ملامت کرد ، او میگفت که من و ندای درونش سبب تمام بدبختی هایش هستیم. 

راستش کم کم خودمم به همین نتیجه رسیده ام که وجود من برایش سبب درماندگی ست. چون او که در دنیا غیر از خدا و من کسی را ندارد ، و هربار که یک موقعیت مناسب برایش رخ میدهد او بین دو راهی وجدان و بیرحمی گیر میکند و من سبب از بین رفتن فرصتش میشوم . 

حتی همین دیروز درون سوپر مارکت سرکوچه ، او کیف کوچک نه ای را یافت و من خواب بودم که او انرا برداشت و به خانه اورد، او کمی ترسیده بود و نفس نفس میزد، درون کیف تنها هفت اسکناس پنجاه هزار تومانی بود . اما شهروز از لحنم شاکیست ، که چرا اینگونه سیصد و پنجاه هزار تومان را بی ارزش میپندارم در حالیکه در جیب هایمان تنها یک سکه ی صد تومانی ست. البته انهم از کف خیابان پیدا کرده است و برخلاف میل من ، درون صندوق صدقات نیانداخته . اما کیف و پول را به اصرار و تشویق من برد و به صاحبش پس داد. . و یک ریال هم برنداشت. شهروز میگفت به من که چون من به مادیات نیازی ندارم سبب بی اعتنایی ام به مادیات شده

به او گفتم که خب من که مانند تو ، نه به غذای خوراکی نیاز دارم و نه به رخت و لباس . هر وقت گرسنه ام بشود یک وعده موسیقی مینوشم ، یا یک جرعه از عطر گل یاس . گاه عبادت های شبانه چنان سیرابم میکند که دلم میخواهد ضتگری بزنم. .  

شهروز به حرفهایم شک دارد. این را از کلماتش میتوان فهمید، زیرا بارها گفته ؛ اما اگر دنیای دیگری نباشد ، پس چه؟ ان وقت هم این دنیا را از دست داده ام و هم آن دنیا . پس بهتر نیست لااقل نقد را بچسبیم و نسیه پیشکش خودت؟

 

من به شوخی در جوابش با صدای بی صدا و از طریق نجوای درونی در سکوت قول داده ام که به زودی از این شرایط عبور کنیم 

او پرسید؛ اما چطوری اخه؟ 

گفتم از انجایی که خودت با تجربه ی زیستی طی سی سال زندگی زمینی ات پی برده ای که آدمهای خوب زود میمیرند پس تو نیز بزودی خواهی مُرد .

و من از اثیری و اسارت در کالبد زمینی ات آزاد خواهم شد 

او از بس که ساده و خوش قلب است به من میگفت که پس از گسسته شدن هفت هاله ی حریر مانند نقره تاب و رهایی از جسم زمینی ، باید بسوی جرعه ی نور بروی و یا برکه ی نور در آسمان را بیابی ، تا بتوانی به سوی معبودت بازگردی .     

برایم عجیب است که او با عقل زمینی اش چگونه این نسخه و دستور العمل را برایم پیچیده. زیرا او به کلی از عالم غیب بیخبر است.   

درون خانه ی متروکه و نمور وارثی ، در کنج ضلع فرسوده سوم اتاق ، شهروز مشغول نوشتن است که گویی ، نوشتنش را نیمه کاره رها میکند و قصد رفتن به جایی را دارد .  

من صدای تقدیر را میشنوم ، اما او نه . پس چرا ناخودآگاه دست از نوشتن برداشت و سمت تقدیرش روانه شد؟ 

شهروز درب را کوبید و رفت

 

___لحظاتی بعد .

راس ساعت "08:08' صبح ، صدای جیغ ترمز ماشینی مست و پیام اور مرگ .

.

بازگشت همه بسوی اوست. سوی نور باید رفت  

 

 

متن بداعه و بی پیرنگ بی ویرایش و خام 

بلکه شاید دلنوشته ای به اندازه ی داستان کوتاه محسوب بشه. من شهروز براری صیقلانی _ رشت . گوشه ی نمور و متروکه ی خانه ی وارثی . ساعت 8 صبح روز سه شنبه . بهتره برم یه نون لواش بگیرم با صد تومن ته جیبم .

 


 

بررسی موفقیت در نویسندگی ، از زاویه ی شخصیت شناختی نویسنده .    

مقاله از شهروز براری صیقلانی

مجله ادبی ویرگول _ رشت خزان1392 .      اصول روانشناختی نویسنده 

و  تاثیرش در موفقیت اثر.   شهروز براری صیقلانی .   

_____________________________آموزش نویسندگی _______________________________________________________

سوزان سانتاک از اواسط دهه شصت میلادی مطرح شد،  و به خطا نرفته‎ایم اگر او را یکی از مهمترین و موثرترین مفسران فرهنگ و ادبیات و هنر معاصر به حساب بیاوریم. سانتاک در امریکا به دنیا آمد و درهمین کشور نیز رشد کرده و به تحصیل پرداخت،  اما به شدت شیفته فرهنگ اروپایی به‎ویژه همزمان با دوره مدرنیسم داشت.  سانتاک موضعی انتقادی نسبت به رویکرد تاویلی در ادبیات و هنر داشت و از ستایشگران رولان بارت و دیدگاه‎های او بود. سانتاک نیز همانند بارت به نوشتن مقالات کوتاه و برخوردار از استواری رساله‎های آکادمیک بود. نوشته زیر یکی از آثار او در حوزه ادبیات به حساب می‎آید که در آن از اصول نخستین برای نوشتن و نویسنده شدن سخن گفته است، البته آن اصولی که سانتاک مد نظر دارد متفاوت با آن اصولی است که مبتنی بر استفاده از عناصرداستان نویسی عنوان می شود.

***

نخستین اصول برای نویسنده شدن

اوایل قرن هجدهم یکی از طرفداران پروپا قرص عرصه ادبیات در باره ادبیات گفته بود: عظمت شخصیت های یک داستان، از ریشه دار بودن نویسنده شان نشأت می گیرد.»

به نظرم تا همین چندسال پیش هم می شد روی این نکته بحث کرد برای اینکه او به یک پدیده تازه اشاره کرده بود؛ البته به نظرم این عظمت به شخصیت های ماندگار مربوط می شود. بارهاو بارها بحث اصول و موازین نویسندگی رامطرح کرده اند؛چندی پیش در حین یک مصاحبه به جواب این سؤال مبهم رسیدم و گفتم: به کلمه ها عشق بورزید آنها را پس و پیش کنید و حواستان به همه چیز باشد. بعداز این ماجرا اصول دیگری همچون جدی باشید!یعنی هر چیزی به جز ادا و اصول و مسخره بازی . خوشحال باشید که بعد از داستایوفسکی و چخوف به دنیا آمده اید و می توانید از آنهاتأثیر بگیرید.» به نظرم اصول و قواعد نویسندگی تمامی ندارد و تا هر جا که بخواهید می شود به آن افزود. هر نویسنده توانایی می تواند با تکیه بر بازی و تکنیک های زبانی دنیای منحصر به فردی را خلق کند و دیگران را هم به این دنیا راه دهد، اما دراین میان توجه به اجتماع از اهمیت بیشتری برخوردار است. کافی است نگاهی به نام های ماندگار بیندازید : همه نویسندگانی که دست روی مسائل اجتماعی می گذارند برای همیشه در یاد می مانند. قطعاً اولین مسأله برای یک نویسنده خوب شدن؛ خوب نوشتن است؛ و منظورم نویسنده ای است که برای فروش و پولدار شدن نمی نویسد. در عرصه ادبیات و نویسندگی ، به نظرم نویسنده کسی است که پیش تر شبیه اش را نداشتیم یعنی نتوان او را جزو هیچ دار و دسته ای دانست و همین نکته یعنی ادبیات اصیل و ماندگار. به نظرم ادبیات یعنی آگاهی ؛ حتی اگر پایین ترین درجه آگاهی را در نظر بگیریم. رمان نویس کسی است که به تمام راه و چاههای پیچیده نوشتن وارد است؛ پیچیدگی در روابط خانوادگی ، اجتماعی و …

در زندگی امروز، که ترکیبی از تمام فرهنگهاست ؛ همه چیز روبه سادگی می رود و دراین میان تفکر و عقل که ریشه درگذشته های دور دارد هنوز هم در ادبیات نهفته است. با وجود سهل گیری و ساده پسندی این روزها اما هنوز هم پیچیدگی در داستان برای ما خالی از جذابیت نیست و همین سبب می شود که ادبیات نقشی انکارناپذیر در بالابردن شعور انسانی داشته باشد. ادبیات یکی از اصلی ترین شیوه های حس مسؤولیت داشتن است  البته در هر دو مورد جامعه و خود ادبیات به یک اندازه نقش دارد.

 

 

 

 او افزود. هر نویسنده توانایی می تواند با تکیه بر بازی و تکنیک های زبانی دنیای منحصر به فردی را خلق کند و دیگران را هم به این دنیا راه دهد، اما دراین میان توجه به اجتماع از اهمیت بیشتری برخوردار است. کافی است نگاهی به نام های ماندگار بیندازید : همه نویسندگانی که دست روی مسائل اجتماعی می گذارند برای همیشه در یاد می مانند. قطعاً اولین مسأله برای یک نویسنده خوب شدن؛ خوب نوشتن است؛ و منظورم نویسنده ای است که برای فروش و پولدار شدن نمی نویسد. در عرصه ادبیات و نویسندگی ، به نظرم نویسنده کسی است که پیش تر شبیه اش را نداشتیم یعنی نتوان او را جزو هیچ دار و دسته ای دانست و همین نکته یعنی ادبیات اصیل و ماندگار. به نظرم ادبیات یعنی آگاهی ؛ حتی اگر پایین ترین درجه آگاهی را در نظر بگیریم. رمان نویس کسی است که به تمام راه و چاههای پیچیده نوشتن وارد است؛ پیچیدگی در روابط خانوادگی ، اجتماعی و …

در زندگی امروز، که ترکیبی از تمام فرهنگهاست ؛ همه چیز روبه سادگی می رود و دراین میان تفکر و عقل که ریشه درگذشته های دور دارد هنوز هم در ادبیات نهفته است. با وجود سهل گیری و ساده پسندی این روزها اما هنوز هم پیچیدگی در داستان برای ما خالی از جذابیت نیست و همین سبب می شود که ادبیات نقشی انکارناپذیر در بالابردن شعور انسانی داشته باشد. ادبیات یکی از اصلی ترین شیوه های حس مسؤولیت داشتن است  البته در هر دو مورد جامعه و خود ادبیات به یک اندازه نقش دارد.

منظورم از ادبیات در این جا، ادبیات به معنای واقعی است: داستانی که نماینده ارزشهای برتر یک جامعه است و ادبیاتی که می تواند از این ارزشها دفاع کند؛ مقصودم از جامعه هم؛ جامعه ای که نویسنده در آن حق دارد دست روی واقعیت های اجتماعی بگذارد و حداقل به غایب بزرگ یعنی عدالت اجتماعی اشاره کند و از این حق طبیعی دفاع کند. به هرحال نویسنده داستان و فیلمنامه باید پایبند به اخلاق باشد. به نظرم نویسنده پایبند به ادبیات کسی است که به معضلات اخلاقی یک جامعه نظری بیندازد: در باره خوب و بد، هنجار و ناهنجار و عادلانه و غیرعادلانه توجه به همه اینها یعنی یک نویسنده بودن. نویسنده واقعی با تمام این موارد برخوردی عمل گرایانه دارد. او داستان می نویسد، روایت می کند و در داستانش شکل های مختلف یک زندگی را تصویر می کند و به همین طریق حس عام انسانی را در ما برمی انگیزد. نویسنده تخیل ما را به کار می اندازد و از سویی با داستانهایشان حس همدلی را در ما برمی انگیزد و شاید هم آن را بهبود ببخشد. آنها با داستانهایشان ما را برای قضاوت های اخلاقی پرورش می دهند. وقتی از نویسنده به عنوان یک راوی یاد می کنم، منظورم به فرم هم هست یعنی: شروع، اوج داستان و پایان بندی . هر نویسنده ای داستان های زیادی دارد که روایت کند، اما نقل این داستانها ، در یک زمان؛ امکان ندارد. او می داندکه باید یک داستان را انتخاب کند؛ مهم ترین و اساسی ترین اش و این به هنر او برمی گردد. به این که بداند در آن برهه زمانی کدام یک از این روایتها بهتر به دل خواننده می نشیند.

داستان های زیادی برای نوشتن وجود دارد»: این صدایی است که راوی یکی از داستانهایم در اولین سطور به زبان می آورد. به راستی داستانهای زیادی برای روایت وجود دارد؛ داستانهایی که نویسنده دوست دارد همه آنها را بنویسد و انتخاب یکی از آنها برای نوشتن خیلی سخت است. نوشتن یک داستان درست مثل این است که شما بگویید این داستان همان داستان با اهمیتی است که می خواستم بنویسم و به همین ترتیب ذهن نویسنده از آن پراکندگی عجیب و غریب بیرون می آید و همه چیز در یک خط متوالی قرار می گیرد ، انگار تمام تخیل او بسیج می شود که تنها همین یک داستان را بنویسد. برای اینکه تبدیل به یک نویسنده اخلاق گرا شویم ، باید به همه زوایای یک زندگی نگاه کنیم و در موقع قضاوت با پررویی اعلام کنیم که چه چیزی بد است و چه چیزی خوب . همچنین باید ارزشگذاری هم کرد و به خواننده گفت که کدام یک بهتر از دیگری است و همه اینها باید همراه با اعتماد به نفس باشد. همه اینها به معنای نظم دادن به همه حرفهایی است که نویسنده می خواهد به مخاطب اش بگوید و به بهای نادیده گرفتن بقیه اتفاقاتی است که در اطراف نویسنده رخ می دهد. به نظرم حقیقت قضاوت اخلاقی بستگی به ظرفیت ما نسبت به واکنش هایمان دارد و در این ظرفیت خواسته و ناخواسته محدودیت هایی وجود دارد؛ گرچه راهی جز پذیرفتن اش نداریم ؛ اما می توانیم این ظرفیت را کم کم توسعه بدهیم. اما می توان شروع این تفکر و فروتنی را تسلیم درمقابل اندیشه دانست: اندیشه ای قدرتمند که همه چیز در آن تکرار می شود و در حالی که فقدان ظرفیت اخلاقی از پذیرش آن سر باز می زند و این کاستی شامل اندیشه نویسنده رمان هم می شود. به جرأت می توان گفت این آگاهی بیشتر شامل شاعران می شود؛ زیرا که آنها قصد قصه گویی ندارند. فرناندو پسوای بزرگ در کتاب آشفتگی» می نویسد: فهمیده ام که همیشه در یک زمان حس و حواسم پیش دوساله است. شاید بقیه هم تا حدی مثل من باشند… اما در مورد من استثنایی وجود دارد… هردوساله هایی که من در آن واحد در فکرشان هستم به یک اندازه درخشان هستند و این همان نکته ای است که خلاقیت را در من می آفریند و زندگی من را تبدیل به یک تراژدی کرده است و از سویی ظاهر خنده داری به آن می بخشد.» هرکدام از ما تا اندازه ای دارای این خصوصیات هستیم و از وضعیتی مشابه فرناندو پسوا برخورداریم و اگر این مسأله در درازمدت اتفاق بیفتد طبعاً دشوار می شود. برای مردم عادی خیلی طبیعی است که بخواهند ذهن شان را از پیچیدگی برهانند و ذهن شان را به یک سمت و سو سوق بدهند؛ و بیشتر به مسائلی فکر کنند که هنوز تجربه اش نکرده اند. به نظرم انکار و این ساماندهی ذهنی از آن جایی ناشی می شود که ما می خواهیم ظرفیت بی انتهای شرارت در انسان را بپوشانیم. همه ما می دانیم که در وجود هر آدمی بخش هایی وجود دارد که فکر کردن به آنها لذت بخش است و آزاردهنده نیست؛ به اموری که روایت نیستند و همه اینها بحث می شود در آن واحد چندین و چندماجرا در ذهن بگذرد . چرامردم همدیگر را فریب می دهند؟ چرا می کشند و چرا آدم های بی گناه دائم در رنجند ؟ همه اینها مسائلی است که یک انسان در آن واحد به آن فکر می کنند؟

بهتراست این مسأله را با زبان روان تری مطرح کنیم: اصلاً چرا شر در همه جا وجود ندارد؟ یا اینکه چرا بدی در بعضی جاها هست و در همه جا نیست؟ و چه کار باید کنیم موقعی که بدی گریبان خود ما را هنوز نگرفته است؟ وقتی که این بدی ها به جز ما گریبان همه را گرفته است. خبر زله ای که در سالهای ۱۷۰۰ میلادی در لیسبون آمد و همه جا را با خاک یکسان کرد بسیاری را خوشحال کرد (البته به نظرم گمان نمی کنم همه افراد در برابر این واقعه رفتار یکسانی از خودنشان داد باشند) همان موقع پادشاه فرانسه از اینکه نمی توان در برابر فجایع طبیعی کاری کرد ، عصبانی شده بود و گفت: لیسبون با خاک یکسان شده است و ما در پاریس در حال رقص و آواز هستیم». می توان گفت این روزها با این همه نسل کشی که در اطراف ما اتفاق افتاده است ؛ دیگر بی تفاوتی نسبت به فجایع زیاد هم جای تعجب ندارد. من می توانم به جرأت بگویم در حال حاضر ما با ولتر پادشاه فرانسه فرقی نداریم؛ اما دو قرن و اندی پیش از این همه تمایز، شگفت زده شده بود و ما هم از این تناقض در یک زمان در دو مکان متفاوت شگفت زده می شویم. شاید این بخشی از سرنوشت انسان است که از حوادث ناگوار و خوشایند در آن واحد در دو مکان متفاوت رنج ببرد. ما این جا در امنیت کامل زندگی می کنیم ؛ هرشب با شکم سیر می خوابیم و بعد ممکن است چند دقیقه بعد در یک عملیات انتحاری چندین هزار نفر در نجف و سودان تکه تکه شوند.

رمان‎نویس‎ها همیشه در سفرند، یعنی اینکه در زمان واحدی تمام وقایع جهان را از نظر بگذرانند بی اینکه آسیبی ببینند. و این شروع پاسخ به حوادث ناخوشایند است که بگویی : این یعنی همدردی . شاید کمی غیرعادی باشد که همیشه به دنیای بزرگ فکر کنیم. به اتفاقات ریز و درشت

 و متفاوت. اما تنها علت اینکه جهان به داستان نیاز دارد همین بزرگ کردن دنیاست.

از شهروز براری صیقلانی 

______________________________________________________________________________

بازنشر توسط سعید محسنی مقدم 


  تمام کوچه رو گذاشته بود روی سرش از بس داد و شیون و فریاد میکشید ، همسایه ها ته بن بست اجنان تجمع کرده بودن و از لای درب چوبی و زهوار در رفته ی خانه ی وارثی سرک میکشیدن ، رفتم نزدیک من سومین نسل از خانواده ی صیقلانی ام که بعنوان تنها وارث دو تا خانه ی ته بن بست اجنان در ایران و رشت حضور داره ، چون تمام وارثین دهه ها ست که ترک دیار کردند و قصد بازگشتی هم ندارند ، پدرمم ک فوت شده و حالا من یه جوان هجده ساله ام که دو تا خانه ی وارثی رو اجاره میدم معمولا برای تشخیص خانه های به هم چسبیده که هر کدام دارای سندی شش دونگ و جداگانه هستند از واژه ی خانه درخت بید ،برای خانه ای که صد و شصت متر زیربنا دارد و بی نهایت قدیمی ساخت و سنتی ست استفاده میکنیم و به خانه ی دیگر که دیوار حیاط شان مشترک است میگوییم خونه کوچیک. درحالی که خونه کوچیک صد و چهل متر مربع زیربنا و چندین اتاق تو در تو و آب انبار ، زیر خانه ، ایوانی بلند ، با ستون های قدیمی چوبی ، و یک حوض گرد با فواره ی آبی که بشکل مجسمه ی یک فرشته در وسطش قرار دارد. البته از گفتن کلمه ی فرشته خنده ام گرفته ، چون بی شک ان فرشته عزراییل میتواند باشد ، از بس که چهره ی عجیب و مبهمی دارد ، بگذریم.

 صدای جیغ و شیون از خانه ی درخت بید بگوش میرسید که سالهاست خانم کوکبی مستاجرش است. رفتم تا دم درب ، همسایه ها با دیدنم کنار کشیدن ، خودمم کمی گیجم که چه اتفاقی در حال وقوع است ، اما صدای شیون را براحتی میشناسم چون صدای خانم کوکبی زنگ خاص خودش را دارد.

رفتم و یالله گفتم ، 

دختر کوکبی آمنه که پایش لنگ است گفت ؛ 

کیه؟

_صیقلانی ام، شهروز 

وااای خاک عالم، مامان بس کن دیگه جیغ نکش اقای صیقلانی اومده

*کی اومده؟ 

اقای صیقلانی اومده 

*آمنه جان اقای صیقلانی ک چند ساله فوت کرده. چطور اومده اینجااا؟

نه مامان ن ن، پسر اقای صیقلانی ، شهروز خوشگله اومده 

من سرم را انداختم پایین و نگاهم را قلاف کردم تا چشمم به نامحرم نیفتد ، رفتم توی حیاط لبه ی حوض. نشستم ،در حالی که روی به درخت بید و با سری پایین خیره به ماهی قرمز درون حوضچه ام که شاد و سرخوش عرض و طول حوض مستطیلی و بزرگ را شنا میکند ، سپس پرسیدم

چیه؟ چی شده ؟ یکی بهم یه چیزی بگه آمنه خانم، مادرت چرا جیغ میزنه؟ 

آمنه گفت؛ قراره بمیره 

یهو ناقافل از لبه ی حوض پاشدم و برگشتم سمت ایوان خونه ، پرسیدم

چی؟ این چه حرفیه؟ عیبه امنه خانم ، ناسلامتی مادرته هااا

خانم کوکبی با اه و ناله در حالی که پاهاش دراز بود و دخترش دستو پاهاش رو ماساژ میداد بهم گفت؛ 

شهروووز جان ، راست میگه ، امشب دارم میمیرم . آخه چرااا؟ خدای من چرااا؟ 

یهو درب باز شد ، بی بی خاتون اومد داخل ، بی بی پیر و گیس سفیده کوچه ست ، و بیش از حد انتظار برام احترام قايله ، بی بی دکتر آورده

دکتر بعد معاینه گفت؛ 

اینکه چیزیش نیست!. خیلی هم حالش خوبه ، هم فشارش خوبه ، هم ضربان قلبش ، همه چیزش ایده آل هست.

دکتر لحظه ی ترک خانه به یکباره بی انکه کسی صدایش کرده باشه ، از جایش پرید و برگشت گفت؛  

بله؟ جانم؟ چی فرمودید؟ و راه افتاد تمام طول حیاط خانه رو پیمود تا دم درب انبار به آرامی قدم های اهسته و پیوسته ای برداشت ، طوری گردنش را متمایل به درب انبار کج کرده بود و سرش را به مفهوم تایید تکان میداد که گویی در حال همکلامی با شخصی ست . .  

من نگاهم به نگاه بی بی گره ی کوری خورد ، یه نگاه به انبار ته حیاط انداختیم و به دکتر خیره ماندیم که با درب نیمه باز انباری مشغول حرف زدن است.

بی بی پرسید ؛ مگه کی توی انباره اقا شهروز؟

_،نمیدونم بی بی خاتون ، منم پیش پای شما اومدم 

دکتر حرفايش تمام شد و سریع از انتهای باغ کوچک ته خانه به جلوی ایوان رسید و از کنار خانم کوکبی به حالت عجیبی رد شد ، و بجای آنکه خط مستقیمی از ته حیاط تا جلوی درب را بپیماید ، مسیرش را طوری انحنا داد که گویی چیزی سر راهش قرار دارد و ما قادر به دیدنش نیستیم. آمنه که کمی شیرین میزند و بعبارتی کارهای نسنجیده را به سرحد کمال رسانیده با یک سینی و لیوان های شربت بسیار از پستوی خانه ظاهر شد ، با پایی مریض و قدم های لنگ لنگان ، نیمی از شربت ها درون سینی سرریز شده بود ، رو به اقای دکتر گفت

ا وای تشریف داشتید حالا ، تازه براتون شربت اوردم 

دکتر نگاهم نکرد و با لحن مخصوصی که ویژه ی پزشکان بی اعصاب است گفت

نه. ممنون جانم ، میل ندارم ، لطفا بهشون بگید جلوی مادرتون رو خلوت کنن تا اکسیژن بهشون برسه ، خدا نگهدار.

 

باز من و بی بی خاتون نگاهی به یکدیگر و سپس به خانم کوکبی انداختیم ، اما حتی یک مگس هم دور و برش نیست ، پس چرا دکتر چنین حرفی زد؟ 

 

از همه بدتر ، آمنه بود که خودش یک به یک شربت ها را سر میکشید و با چیز نامعلومی اختلاط میکرد ، گویی داست پیغام دکتر را میرساند ، 

دکتر بی خداحافظی و هراسان امد توی کوچه و لحظه ای پشتش رو نگاه کرد ، و چشم در چشم من شد ، ترس و شوکه شدگی از نگاهش معلوم بود.  ترس توی نگاهش موج میزد ، رودخانه ای از وحشت و ابهام از چشمش همراه سیر پی.سته ی نگاهش جاری میشد ، پیش می اومد ، طغیان میکرد و به نگاهم گره میخورد

با بی بی خاتون تا وسط بن بست و خانه ی درخت پیر انجیر همقدم شدم ، بی بی پرسید

شهروز خوشگله ، تو نمیخای چیزی رو بهم بگی؟ 

_چه چیزی بی بی خاتون؟

نمیدونم ، اما تو زیادی میفهمی ، پس بگو ببینم چه خبره؟ 

_ بی بی چجوری بگم بهتون ، یه چیزایی هست ولی . 

ولی چی؟

_ولی خودمم مطمين نیستم. پریروز که اومده بودم اینجا تا کرایه خونه رو بگیرم ، رفتم روی ایوان نشستم ، کوکبی برام چای اورد ، بعد وسط حرفاش ، یهو مادر و دختر ، همزمان از جاشون بلند میشدن و دست به سینه یه چیزایی میگفتن ، منم به حدی جا خورده بودم که الکی از جام بلند میشدم و دست به سینه وامیستادم از بس هول شده بودم که استکان چای رو موقع خداحافظی با خودم برداشتم اوردم بیرون ، دوباره برگشتم و از لای درب بازه کوچه ، استکان رو گذاشتم توی حیاط بی بی چرا جیغ میزنه کوکبی؟

  والاااا. میگه که اونها بهش گفتند که امشب میمیره ، 

_ اونها؟؟ اونا دیگه کی هستند؟ 

والا منم نمیدونم چرا کوکبی سر پیری خول شده. . 

_ راستی بی بی خاتون ، کوکبی دیروز تعریف کرد که یه روز صبح از خواب پاشده و دیده کف دست امنه رو نیمه شب حنا گذاشتند. و آمنه هم یه نعلبکی اورد و کلید کرد ک روح اقای صیقلانی رو احضار کنه ، ولی من از خجالت اب سدم ، چون معلوم بود ک اینکاره نیست. 

و پا شدم اومدم

شهروز امروز و الان چرا اومده بودی اینجا؟ 

والا میخواستم بهش بگم که وامش در اومد و یک میلیون واریز شد و من هم یک میلیون رو چون کارت عابرش پیش بود براش از خودپرداز گرفتم و الان توی جیبمه. اینااا. اما دیدم شرایط مناسب نیست دیگه نگفتم بهش. اصلا دروغ چرااا ، بی بی پاک یادم رفته بود که چرا اومدم اینجا. تا بخوام بهش بگم.


 

اون شب خانم کوکبی مرد.  فوت شد. در ساعت سه و نیم شب.  


 

یک میلیون خرج کفن و دفنش شد.



 

تمام حکایت عین حقیقته. روحش شاد مرحومه ربابه دونده پادو ، ملقب به خانم سادات محمدی. 

یادش گرامی . 

 


من همه چیز رو به آقای بازپرس هم گفتم. چیزی دیگه ای ندارم. یعنی اصلاً دیگه چیزی نمونده بگم. اما حالا که این همه آدم اینجا جمع شدن و اینقدر مشتاق شنیدنن میگم. (مکث طولانی) انگار مجبورم که بگم.

 

ما، یعنی من و همسرم، از دو هفته قبلش واسه ی یه سفر چند روزه برنامه ریزی کرده بودیم. می خواستیم با قطار بریم شمال. اوه راستی … سلام آقا! من بازم متأسفم که همسرتون و فرزند توی شکمش فوت کردن. واقعاً متاسفم. توی این شونزده ماه و بیست و پنج روز هر بار دیدمتون همین رو گفتم. چون حقیقتا نمیدونم جز تأسف خوردن چی کار باید بکنم. امیدوارم این بار دیگه مثل همه ی دفعاتی که توی این شونزده ماه و بیست و پنج روز، با گفتن متأسفم ناراحت و عصبانیتون کردم ناراحت و عصبانی نشده باشین.

 

خوب چی می گفتم؟ آهان… سفر با قطار. شاید بپرسین چرا با قطار؟ این بر میگرده به … اوه انگار این بار هم ناراحتتون کردم. (سکوت) سفر با قطار. این بر می گرده به اولین سفر ما یعنی من و همسرم. اون بار هم ما با قطار رفتیم و خیلی بهمون خوش گذشت. از اون به بعد بود که هر بار می خواستیم بهمون خیلی خوش بگذره یا وقتی خیلی دلمون برای هم تنگ می شد با قطار می رفتیم سفر. بهتر بگم با قطار می رفتیم شمال.

 

فکر می کنم دارم زیادی حرف می زنم. یه چیزایی هست که فقط باید بین آدم و همسرش بمونه. ، اقای خبرنگار شما که داری همش چیک چیک چیک عکس میگیری از جلسه ی دادگاه! . بله باشمام شما نه! پشت سریتون که کاپشنش کهنه ست و کچله. بله بله دقیقا با ایشونم . شما زیب شلوارتون بازه ، درضمن چرا عکس میگیری فقط چیک چیک صدا داره و فلش نمیزنه؟؟   

خب بگذریم ، داشتم میگفتم ، سفر با قطار یه جورایی خاصه و . مطمئنم شمام با من در این مورد موافقین. اون روز هم مثل روزای معمولی دیگه بود. به موقع راه افتادیم. به موقع رسیدیم و سوار قطار شدیم. عجیبه ولی قطار هم سر وقت حرکت کرد. همه چیز عالی به نظر می رسید.

 

اقای قاضی ، گوشت با منه؟ یا نه داری با خودکار و چکشت ور میری؟؟ خلاصه من یه شلوار خاکستری که رگه هایی از قرمز و قهوه ای داشت، پوشیده بودم با یک پیرهن صورتی و پالتوی پشمی طوسی. همسرم هم لباسای قشنگی تنش بود. مانتوی آبی … (سکوت) احساس میکنم زیادی دارم حرف می زنم. خلاصه سوار قطار شدیم. یه کوپه ی چهار تخته… داشت یادم می رفت. من کلاه هم داشتم. یه کلاه نقاب دار خاکستری.

 

من نمی دونم این آقای محترم که با کینه و غیض به من نگاه می کنه و همسر محترمش اون روز چی پوشیده بودن. ولی به نظر من مهمه که آدم روزای مهم زندگیش چی پوشیده باشه. واسه همین توضیح دادم چی پوشیده بودم. این جزییات هستن که یه فاجعه ی بزرگ رو می سازن.

 

امیدوارم از اصل موضوع دور نشده باشم که توضیح درباره ی کشته شدن همسر این آقای محترم و عصبانی بر اثر کشیدن ناگهانی ترمز قطار توسط من و پرت شدن اون مرحومه و اصابت سرشون با دیوار کناری کوپه و فوت خودشون و فرزندشونه. (سکوت)

 

جناب وکیل مدافع خلاصه تونستم عنوان اتهامم رو خوب به ذهنم بسپرم 

بله من ترمز رو کشیدم. همون طور که در پرونده اومده من همون فردی هستم که از کوپه ی چهار واگن هفت_ در ساعت ده و بیست و پنج دقیقه ناگهانی ترمز رو کشیدم. اما چرا این کار رو کردم؟ من خصومتی با این آقا و خانوادشون نداشتم. اصلا نمیشناسمشون. راستش توی اون لحظه من هیچکس رو نمی شناختم. جز یک نفر . (سکوت) همسرم. به خاطر اون این کار رو کردم. یعنی مسبب این اقدام جنایت گونه ی من همسر عزیزم بوده آقا. (سکوت منتهی به خنده ی هیستریک)

 

من طاقت دیدن ناراحتیش رو نداشتم و برای شاد کردنش این کار رو کردم. گیج شدید. بگذارید توضیح بدم. ببینید ما کنار پنجره ی قطار ایستاده بودیم. سرعت قطار زیاد بود و باد تندی به سر و صورتمون می خورد. من داشتم برای همسرم شعر می خوندم.

 

یه ترانه ی گیلکی بود از بچه محل قدیمی مون فرامرز دعایی ، که متن اون اینجوری بود؛  

شب ک شَمَه بَخانه ، زَنای گیره بهانه 

زِنِی می امرا چانه 

اون دوشمنه می جانه 

ببخشید. فکر کنم بعضی چیزها بهتره بین آدم و همسرش بمونه. به هر حال داشتم شعر می خوندم که باد کلاهم رو برد. بهتر بگم کلاه رو از سرم ید و پرت کرد کنار ریل قطار. همسرم اون کلاه رو خیلی دوست داشت. چشماش پر از اشک شده بود. من می خواستم خوشحالش کنم. دویدم و ناگهانی دستگیره ی ترمز قطار رو کشیدم. آقای عزیز اگر شما جای من بودید برای خوشحال کردن همسر عزیزتون از کشیدن ترمز و پرداخت جریمه اش دریغ می کردید؟

 

تازه همین جاست که به نظرم پای افراد دیگه ای هم به این پرونده باز میشه. اگر ترمز به نحو درستی تعبیه شده بود یا طراح قطار به فکر پرتاب احتمالی یک زن حامله هم بود و به زوایای اجسام متصل به در و دیوار کوپه دقت می کرد، این اتفاق نمی افتاد یا خسارت کمتری داشت. هر چند به نظرم به جز طراح رئیسش هم مقصره. خوب اون طرح رو تأیید کرده. بعد هم رئیس راه آهن که داماده سرکار خانم ثنایی باشه مقصره که با این شرکت قرارداد بسته. این طوری پای وزیر و حتی رئیس جمهور هم به میون میاد.

 

چرا می خندید؟ باشه! پس از این اتهام زنی مسخره می گذرم و نقل ماجرا رو ادامه می دم. شاید براتون سوال شده باشه که مگه یک کلاه چقدر اهمیت داشت که به خاطرش همسرم اینقدر ناراحت بشه. راستش این کلاه رو خودش برای من خریده بود. هدیه ی خیلی خوبی بود. صبح اون شبی که برام کلاه رو بخره، من قبل از رفتن به سر کار روی یک تکه کاغذ یه شعر نوشتم و چسبوندم به در یخچال. نوشته بودم:

 

کلاه پشمی دلم سردش است. دانه برف زیبای بهاری من، بر سر من بنشین و زندگی ببخش.

 

متأسفم؛ بعضی حرفا باید بین آدم و همسرش بمونه ، همین شد که شب وقتی رسیدم خونه دیدم این کلاه رو با یک گل سرخ گلایل پلاسیده برای من خریده و آویزون کرده به در یخچال. تصدیق می کنید کنید که کلاهی با چنین پیشینه ی عاشقانه حتما باید س برای من و مخصوصاً همسرم مهم باشه.

 

حالا که صحبت کلاه شد باید بگم که من میتونم برای روشن تر شدن ابعاد این جنایت پای افراد دیگه ای رو هم بکشم وسط. بله اون کلاه دقیقا اندازه ی سر من نبود. یعنی یک سایز کوچکترش سرم نمی رفت و این هم کمی برام گشاد بود. این رو بعدا که با همسرم رفتیم همون مغازه فهمیدیم و ناچار همون رو سرم کردم.

 

حالا من این سوال رو دارم که اگر مسئولیت پذیری اون خیاط درباره ی سایز همه ی سرها به یک اندازه بود، این فاجعه ی عمیق انسانی رخ می داد؟

 

لبخند بعضی از شما حضار به این معنیه که از اتهام زنی بیهوده دست بردارم. اما من افراد دیگه ای رو هم در این جنایت مقصر می دونم. شما فکر نکردید که اصلا چرا ما لب پنجره ایستاده بودیم؟ اجازه بدین. همین مسایل هستن که

فاجعه رو ترتیب دادن. همین قهوه ای که در قطار سفارش دادیم. همان بو را می داد. اصلا لعنتی هر دومان را برد به پونزده سال پیش. من اول قهوه ای او رو هم زدم و فنجون رو دادم دستش بعد هم فنجون خودم رو … (سکوت طولانی)

 

آقای قاضی من خیلی خسته م. می خوام اعلام کنم که جرم خیاط و طراح و وزیر و رئیس جمهور رو به گردن می گیرم. بعد از شونزده ماه و دوازده روز از دستگیریم و شکایت این آقا که خبر فوت همسرم رو بهم دادن، این تصمیم رو گرفتم. چند روز پیش اومدن و بهم گفتن همسرت تصادف کرده و مُرده. اما من می دونم اون از غصه مُرد. دلش برای شعرای من تنگ شده بود. از دلتنگی مُرد حتی اگر تریلی از روش رد شده باشه.

 

آقای قاضی، من آدم کشتم و آماده ی اجرای حکمم. آخه دلم لک زده برای هم زدن فنجون قهوه ی همسرم 

 خیلیا بهم میگفتن ک تو از دیار لرستانی و نباید از شمال کشور زن ببری ، چون زود تصادف میکنن ولی باورم نشد

اقای قاضی یه سوال داشتم ، اگه زنم فوت شده ، چطوری پس مهریه اش رو هم اجرا گذاشته

 ؟ 

 


  فروشگاه دیدم که اون قایق فقط یه ماکت بوده و سرجمع نیم کیلوگرمم وزن نداره و پوسته ی کاغذیش پاره شده و توی هوا تاب میخوره ، سریع چهره ی شهروز توی ذهنم تداعی شد ، نگاه کردم دیدم ته فروشگاه هنوز یه موتور سیکلت هارلی دیویدسون پارکه ، که روش نوشه ، شهروز

رفتم و شلنگ بنزینش را پاره کردم ، یه فندک زدم و در رفتم 

کل وجودم خشم بود ، برگشتم خونه ، دیدم جلوی خونه مون شلوغه ، با تعجب دیدم که قایق رو شهروز آورده و با پدرش دارند تحویل میدند ، 

رفتم جلو ، شهروز با خنده سلام گفت ، سریع حالتش برگشت، و با تعجب پرسید شما چرا بوی بنزین میدید ، 

من با استرس به شوهرم نگاه کردم ، 

بعد یک ساعت ، سریع قایق رو زدیم به باربند چرخ داری که پشت لندروور مون وصل میشد ، رفتیم شمال

 

یکروز بعد.

کنار ساحل ، قایق رو هول دادیم سمت آب ، شوهرم به نفس نفس افتاده بود ، دستش رو گذاشت روی قلبش ، منو نگاه کرد و چشماش درشت شده بود ، اون افتاد و ایست قلبی کرد

قایق هرگز در هیچ دریا و برکه ای پا نذاشت 

پاروها خشک

قایق توی دل کویر

شوهرم سینه ی قبرستون 

فروشگاه ورشکسته 

شهروز ، ساکت ، بی حرف 

بی کلام ، از سحر تا افطار 

، روزه ی حرف های ناگفته ، لب دوخته 

موتور آرزوهایش سوخته 

به کویر غصه های بی انتها چشم دوخته

شهروز دلشکسته

سراپای وجودم در سوگ نشسته 

من شرمنده 

دنیا وارونه 

یزد در حسرت بارونه 

روح و روانم داغونه 

گوشهام تشنه ی صدای شر شر ناودونه 

هرچی بکاری ، برمیداری ، اینم قانونه

نوشته شهروز شین براری صیقلانی ، 

 


 

اسفند ماه سال یک سه هشت و سه رسید و من در عبور از پیچ تند هجده سالگی با ه دغدغه های دخترونه ای درگیر شدم که از جنس اضطراب و استرس های ناتموم و همیشگی بود و هروقت و هرمکانی بی اختیار به یاد دبیر بداخلاق شیمی می افتادم و از اینکه ترم اول توی سوم تجربی برای اولین بار در زندگی شیمی رو تجدید شده بودم عذاب وجدان میگرفتم ، هفته ی اول اسفند ماه رسید و رشت سردش شد ، آسمون اسیر بغض لجبازی و مبهمی شد ، ابرهایی از جنس ناخشنودی برسرشهر خیمه ی سنگینی زدند و هوا بد شد ، در خیابان شیک و مرکز شهر سکوت معناداری حاکم گشت ، و من از پشت قاب چوبی و ترک خورده اتاق خیره به انتهای کوچه ی بن بست موندم 
اولین دانه های برف به آرامی بر شاخه های خشک رازغی بوسه زد و عاقبت ابری که مدتها بالای شهر ایستاده بود بارید و شهر سفید پوش شد ، صبح درحالیکه باز دچار تکرار شده بودم و به رسم عادت دل درد ، اضطراب و پریشان بودم صدای مامان نرگس از سالن شنیده میشد که با تلفن به تک تک معلم های ابتدایی مدرسه اش زنگ م»یزد و خبر تعطیلی مدارس رو که از رادیو شنیده ود رو اعلام میکرد ، بعدشم که اومد توی اتاقم و با جدیت گفت؛ وااا بهاره چرا خوابیدی؟ پاشو پاشو پاشو خانم برو دستوصورتت رو بشور برو مدرسه 
_مگه خودت نگفتی که از رادیو اعلام کردن مدارس تعطیله؟ 
فقط مدارس مقطع ابتدایی و راهنمایی تعطیله و دبیرستان بازه 
_وااای عجب ضدحالی شد به جون خودم 
شوخی کردم بگیربخواب تعطیله 
و مامان نرگس این جمله رو طی یک هفته ی متمادی هرصبح تکرار کرد و منم از زجر پرتکرار و تحمیلی از جنس دخترانه های پنهانی رها شده بودم از طرف دیگه آسمون هم بی وقفه بارید تا ارتفاع برف به یک متر رسید 
اون غروب ، همه چی ساکت و مرموز بود، آیینه دروغگو شده بود و پای چشمام رو کبود و گودافتاده نشون میداد ، منم از خوردن قرص های آهن خسته بودم ، مامان نرگسی میگرن و سر دردهادردهاش اوت کرده بود و گفت؛
__بهاره برقهارو خاموش کن ، یه لیوان آب بیار برام ، هیچی رو صدا نده ، درب اتاق رو ببند ، پرده ها رو بکش تا نور نیاد داخل ، که دارم از سردرد هلاک میشم
•باشه مامان نرگسی جون . یه چیزی بگم؟
_بگو
•میشه من برم واسه شام نان بگیرم؟ 
_آفرین از کی تا حالا اینقدر خانم شدی که بفکر نان واسه شامی؟ 
• آخه میخوام بین مسیر ببینم میتونم از کیوسک زرده واسه خاله ثریا اینا زنگ بزنم !.آخه از ظهر مخابرات هم مث برق قطع شده
_آخه تو چرا اینقدر نادونی دختر!؟. خب وقتی تلفن ما قطع شده پس تلفن همگانی هم قطع هستش دیگه 
•خب حالا بزار برم
_برو ولی زود بیا 
 
همه جا تعطیل و خلوت بود بیش از یک متر برف نشسته بود ، و من تنهایی رفتم و نون باگت گرفتم و توی مسیر برگشت با یه پسر قدبلند خوش تیپ خوشگل چشم توی چشم شدم و اون یهو ماتش برد و من از عکس العملش خندم گرفت ، و اون اومد و همقدم با من یه چیزای عجیبی گفت و صداش بغض آلود بود ، حتی اسمم رو بلد بود و همش اصرار میکرد که اسمش شهروزه . و خب واسه من این اسم هیچ معنا و مفهوم خاصی نداشت ، اون خیلی سمج اما مودب بود و قبل از رسیدن به خیابان سفیدپوش شیک گفت؛
بهارخانم ، منم شهروز ، چطور یادت نیست ، هرروز میدیدیم همو ، خودت بهم پیشنهاد داده بودی و گفته بودی اسمت بهاره و پدرتون مهندسه و مادرتون معلمه مدرسه ی دانش هست ، چطو منو یادت نیست؟ منم شهروز. دوستم داشتی. عاشقم بودی ، یادت نیس؟؟؟؟. .
که یهو از شنیدن این حرفهای عجیب خنده ام گرفت ،از طرفی هم شوکه شدم چون بغیر از اسم مدرسه ی مادرم همه ی حرفاش درست بود ، ولی من که هرگز با پسری دوست نبودم تا اینکه بخواد بهش ابراز علاقه کنم . و این احساس دوگانه سبب گیجی من شد از طرفی هم یه جور حس غرور دخترونه بهم دست داده بود چون بالاخره برای یکبارم که شده بعد از چند سال یه نفر پیدا شده که بهم توجه نشون بده ، ای کاش دوستام بودند و میدیدند که عجب پسر باکلاسی بهم علاقه نشون داده ، چون واقعا داشت جدی میگفتش و از اینکه بجا نیاوردمش با تمام وجود غمناک بود ، منم که دیگه داشتم به کوچه مون نزدیک میشدم و نمیخواستم کسی ببینه که یه پسر افتاده دنبالم ، یهو ایستادم و برگشتم سمتش ، خنده ام رو قورت دادم تا پررو نشه و گفتم بهش؛ 
برو پسرجون ، برو خدا روزیت رو جای دیگه حواله کنه ، که از من برات آبی گرم نمیشه ، در ضمن من توی عمرم با پسر غریبه ای دوست نبودم و نمیشم ولی نمیدونم اسمم رو کی بهت گفته 
_بهارخانم منم شهروز. واقعا میگی منو فراموشت شده؟ من سه ساله هر روز سه نوبت میام این خیابون تا پیدات کنم بعد شما منو از یاد بردی؟ 
 به دور و برم نگاهی کردم که کسی نبینه منو و بهش گفتم ببین دیوونه. خیلی خوب نقش بازی میکنی ، ولی نمیتونی منو سرکار بزاری تا بعد بری پیش دوستات و به من بخندی 
_نه . نه. بهارجون یعنی بهارخانم اشتباه میکنی ، من نقش بازی نمیکنم ، بابا منم شهروز، مگه میشه منو نشناسی؟ دوستم داشتی عاشقم بووودی یادت نیس.؟
درحالی که نون باگت رو بغل کرده بودم و زیر بارش برف وسط خیابون خلوت و ساکت محله مون ایستاده بودم دچار فکرهای گوناگونی شدم که با سرعت نور در ذهنم میگذشتند و منم دنبال بهترین حدس و گمان بینشون بودم تا بتونم از واقعیت امر سردر بیارم ، از طرفی هم پسره از بس کامل شیک باوقار و محترم بود که با خودم گفتم محاله ممکنه چنین پسری بخواد با من دوست بشه ، و داره منو سرکار میزاره، از طرفی هم آخه چرا و به چه دلیل باید منو سرکار بزاره ، ؟. خب لابد با دوستاش شرط بسته که میتونه منو هالو فرض کنه و اوسکلم کنه ، تا این افکار در سرم میچرخید ، نگاهم مات و مبهوتش موند و انگار زمان آروم میگذشت و حتی دونه های برف آرام تر و نرم تر روی شونه ی پالتوی پسره میبارید ، رنگ کمربند ش با رنگ پوتین گردنی و چرمش ست و دسته و دگمه های شیک پالتوش مث سگگ کمربند و سگگ پوتینش هست و حروفی داخل پستوی یقه ی پالتوی شیکش نوشته شده که انگار اسمشه . کمی دقیق شدم ، گوشهام هیچ صدایی نمیشنید انگار پسره داشت یه چیزایی را با هیجان برام شرح میداد ، و در بیان حرفاش همش از حرکات ریتمیک و منحصربفردی توی دستو پاش استفاده میکرد ، که خیلی برام جدید و جذاب بود ، انگار هر کلمه ای غیر از بیان کردن صوتی از حنجره اش دارای یه مشخصه ی حرکتی توی اندامش هست و مثلا هربار کلمه ی ، بهار خانم ، رو که ادا میکنه همزمان مچ دستش با حالت جابجایی پاشنه ی پوتینش که تکیه گاهش رو عوض میکنه همراه میشه و مثل یه پسربچه ی شیرین چهارساله بیشتر از اینکه با دهانش حرف بزنه از حرکات دستش استفاده میکنه ، این چرا اینقدر متفاوته ، شاید بازیگره و دارند دوربین مخفی ضبط میکنند ، شاید مسافره و از خارج اومده که لباساش اینقدر شیکه ، چقدر باخانواده ست و محترم اما پس این چرت و پرت ها چیه که میگه؟ ووااای تازه فهمیدم چندتا از همکلاسی هام بهم خبرداده بودن که این دوتا خواهرای دوقلو و حسود بفکر انتقام از منن ، بخصوص که طی این ده دوازده سالی که با طراوت و ملاحت دوست و همکلاسی ام بارها شاهد نقشه های موزیانه شون بودم ، حتما ملاحت واسه همین امروز زنگ زده بود خونه مون و از مامان نرگس پرسیده بود که بهاره هنوز باهام قهره؟ حتما واسه اینکه انتقامش رو بگیره از بیمحلی های من کینه برداشته و اومده این پسره رو فرستاده تا باهاش دوست بشم و بعد بره به مامان نرگسم بگه تا منو خراب کنه و آبروم رو توی کلاس ببره . توی همین فکرا بودم که یهو گوشهام سنگین شد و گرفت ، و سرمای نشستن یه دونه ی برف رو بروی صورتم حس کردم ، همزمان تا خواستم دهان باز کنم و بگم که از نقشه ی طراوت و ملاحت برعلیه خودم خبر دارم تا اینکه این پسره هم بفهمه که با اوسکول طرف نیست و من خودم ته تمدارم و از هول حلیم نمی افتم توی دیگ ، که یهو صدای خش خش سرخوردن هجم زیادی از برف های نشسته روی پشت بام یه مغازه ی تعطیل بگوشم رسید ، انگار که دومتر مکعب برف از روی شیب حلبی سقف سربخوره و فروبریزه ، چنین صدایی یهو سکوت خیابان رو شکست و توجه ی منو پسرک رو به اون دست خیابون جلب کرد که انگار کلی برف انباشته طی چند شبانه روز بارش بی وقفه به یکباره بروی سر باجه ی تلفن همگانی فرو ریخته باشه ، و صدای شکسته شدن شیشه های باجه قابل تشخیص بود ، پسره آروم سرش رو سمتم چرخوند و در ادامه ی حرفایی که اصلا حواسم نبود و نشنیده بودمشون با درموندگی و غمگفت؛ یادت نیست؟ 
منم محکم و مطمين با صدای بلند گفتم؛ نه. یادم نیست، خر خودتی با اون ملاحت و طراوت بیشعور
یهو چشماش از تعجب درشت شد انگار سه کردم و سوتی دادم چون از دهان نیمه بازش و ابروهای بلندش که کمی بالا رفته معلومه که اصلا ملاحت و طراوت رو نمیشناسه . بعد بطوری که میخواست بگه متوجه ی منظورتون نشدم یکی از ابروهای بلند و خوشگلش رو داد بالا ، و همزمان چشماش رو ریز کرد ، گفت؛
_،پلیز ریپیت اگین .
وااای خدا این چرا اینقدر راحت و بی مقدمه انگلیسی حرف میزنه ، برعکس من که اولش باید کلی فکر کنم تا بعد بتونم دو کلوم خارجکی بلغور کنم اون بی اونکه بخواد مکث و تاخیر کنه بطور روان انگلیسی حرف میزنه یهو خیلی بی ربط بهم گفت 
برو عقب ، برو عقب ،اینجا نباید بایستی ، چون مبتلا به تقدیر میشی و برف سقف فرو میریزه سرت 
منم با اینکه اصلا نفهمیدم این چرت پرتا چیه که میگه ، به حرفش گوش کردم و چند قدم رفتم کنارتر ، و اون هم دقیقا اومد سرجایی ایستاد که چند لحظه پیش من ایستاده بودم ، نمیدونم چرا همیشه حرفام برخلاف احساس درونی منه .درحالیکه وانمود به بی اعتنایی میکردم ولی دلم براش غش رفته بود ولی با خشم گفتم:
 مگه خودت ناموس نداری که دنبال خواهر مردم می افتی ، برو گورت رو گم کن عوضی
  زول زدم توی چشماش و اخم کردم که بوضوح دیدم چشمش اشکین شد و خون افتاد ، من نگام عمود بر قامت بلندش رفت بالا و به لمه ی سقف مغازه ای نگاه کردم که زیرش واستاده بود تا خواستم بهش بگم دیر شد و صدای فروریختن هجم زیادی از برف برسرش سکوت رو جر داد ،منم دلم خنک شد و گفتم حقت بود ، چوبه خدا همیشه بیصداست 
خیلی فاصله گرفته بودم که قبل از پیچیدن توی کوچه مون یه نگاه کردم ، هنوز پا نشده بود ، اومدم رسیدم درب خونه ، کلید رو انداختم توی قفل و باز رفتم یه سروگوشی آب بدم تا بلکه چیزی دستگیرم بشه ، و بتونم بفهمم این ماجرا از کجا آب میخوره ، یواشکی از پشت تیرچراغ سر کوچه نگاه ردم ، پا شده بود و وپالتوش رو در اورده بود تا برفهاش رو بته ، اندام ورزیده و بازوهاش خودنمایی میکرد عجب کمر هفتی داره حتما ورزشکاره ، ولی موههای صاف و بلندش از موههای منو مامان نرگسم هم بلندتره 
 اخه خدا مثلا من دخترم و اون پسر ، درعوض چشم و ابروی اون رو ازمن قشنگ تر خلق کردی ، رنگ مژه های بلندش با رنگ ابروهای خرمایی و موههای بلندش همرنگ بود ، حتما کلی نامزد داره ، اون اگه یکبار منو صبح لحظه ی بیدار شدن ببینه فرار میکنه میره توی افق محو میشه 
خدا شانس بده حتی جای شکستگی توی صورتش سبب زیباییش شده و کنج لبش یه خط ریز و جذاب بچشم ادم میخورد ک معلوم بود ردپای زخم یا شکستگی کوچکی از بچگیش هست ، آخه خدا این همه خال توی صورتم گذاشتی و یکی از دیگری بی ربط تر و زشتتر اما اون پسره یه خال خوشگل روی گونه ی سمت راستش داشت مثل یه قلب کوچیک ولی وارونه ،انگار عدد پنج رو کمی کج فرض کنم .، اصلا از کجا معلوم که خال واقعی بوده باشه؟ 
شب به این فکر میکردم که حروف نوشته شده توی پستوی پالتوش چه مفهومی داشت ، حتما اسم و فامیلیش بود ، من چنان زیرکم که مو رو از ماست میکشم بیرون، فقط نمیدونم جورجیو اسم کوچیکش هست یاکه اصلا جورجیوآرمنیو کمپلت اسم خانوادگیشه و لابد اسم کوچیکش همونه ک صدبار گفت .
_،بهاره کمتر مثل دیوانه ها با خودت حرف بزن ، بیا سفره ی شام رو بچین 
• دارم شیمی میخونم ، با خودم که حرف نمیزدم ، مگه دیوانه ام 
_آره ارواحه عمه ات . غروبی که نون گرفتی اومدی درب کوچه رو بازکردی ، دوباره مثل موش چرا از زیر دیوار پابرچین و کی رفتی و داشتی یواشکی ته خیابون رو دید میزدی ؟
• هیچی !.  
_ بعد ک برگشتی پای درب کوچه ، باز مث خول و دیوونه ها داشتی پنج دقیقه پچ پچ با خودت قرقر میکردی ، میخوای بگم داشتی چیا میگفتی؟ داشتی میگفتی چرا فلانی عله بلعه جیمبلعه ، و خوشگله و من درعوض .'
• واااا؟ شما چطوری شنیدیش
_ از آیفون خونه. ، حالا بیا سفره شام رو بچین  
• باشد اومدم مامان نرگسی.
 
سرشبی ، شروع کردم با خودم حرف زدن و قرقر کردن از دست شانس بدم ، اینبار ولی توی دلم حرف زدم اونم بیصدا و زیر پتو ، خب آخه کلی نقص و کمو کسر در چهره ام داشتم تا بخوام مثل دخترای خوشگل بشم ، اولا که نمیدونم چرا دندانهام هرکدوم نسبت به بغلیش زاویه دار بود و مامان نرگس میگفت چون توی بچگی موقع دندان در اوردن از بس که زبون زدم به دندان هام که هر کدوم یه طرف متفاوت رشد کردن ، ولی بابت دندون های نیشم بعد کلی هزینه قراره پلاک سیمی نقره بزارم تا بره عقب . روی صورتمم از حوادث دوران کودکی یه سری یادگاری مونده ، که جای شکستگی و بخیه هاش هنوز باقی مونده ، ریزش موههای کم پشتم هم خیلی منو غمگین میکنه ، که دکتر میگفت دلیلش قرص های سدیم هست که بخاطر تیرويیدم میخورم ، اون غروب برفی ، نمیدونم چرا بگوشم صدای ناقوس کلیسا شنیده شد در حالیکه هجده بار تکرار شد اما غیر من هیچکی نشنیدش ، ، همش این جمله ی پسره توی سرم میچرخید
بهاره منم ، شهروز. یادت نیس؟ با هم دوست بودیم ، و تو دوستم داشتی. یادت نی؟ 
شب خوابیدم و نیمه شب خواب عجیبی دیدم ، خواب دیدم که مادربزرگ مرحومم با چادر سفیدش اومده و بهم میگه
*بهاره جون ، دخترم از هر دست بدی از همون دست میگیری ، هرچی خوب و بد با یه دست بدی به کسی ، شک نکن همون قدر از دست دیگه ات میگیری 
و من خندیدم گفتم
مادرجون چی چی میگی؟ ضرب المثل رو خراب کردی ، طوری پیچوندیش به دور هم که گره ی کوری خورد ، و هرگز دیگه مثل روز اولش نمیشه ، آخه با ضرب المثل بیچاره چیکار داشتی
_ دخترجون تو سعی کن زندگیت گره ی کوری نخوره که هرگز مثل روز اولش نمیشه.
یهو هراسان از خواب پا شدم ، و بی مقدمه جرقه ای توی ذهنم زده شد و واقعا بشکل غیرمعمولی صدای پسرکی که غروب دیده بودم در گوشم تکرار شد ، و از هزارتوی خاطراتی که به فراموشی سپرده بودم یهو پیداش کردم ، اره اون خودش بود ، اره اون شهروز بود ، ولی خیلی بزرگ شده ، طی سه سالی که ندیدمش تبدیل به یه مرد کامل شده ، ولی من حتی یک سانتیمترم بلندتر نشدم .    
 
آره مطمينم که خودش بود چون من توی عمرم فقط یکبار با یکی که هرروز میدیمش توی مسیر مدرسه و از روبرو ودرخلاف جهت مسیرم می اومد و لحظه ای با من چشم توی چشم میشد و رد میشد چندتا جمله همکلام شده بودم و پز داده بودم که پدرم مهندسه و مادرم معلمه ، اما نه تازه یادم اومد بهش دروغکی گفته بودم مادرم مدیره و اونم گفته بود پدرش مهندسه و دوهزار تا معدنچی زیر مظرش کار میکنن . و به شوخی گفته بود که مادرشم مدیره اما مدیر آشپزخونه شون . یادش بخیر سه سال هر روز از کنار هم رد شدیم و چشم توی چشم ، اما تنها سه یا چهار جمله باهم حرف زدیم ، ولی یادم نمیاد که گفته اشم که دوستش دارم ، تنها دوبار بهم نامه داده بود که خیلی خوش خط بود منم داده بودم رفیقم طراوت تا با خط خوشش برام یه چیزایی بنویسه ، و بعد عطرش زده بودم کاغذ کاهی رنگ رو و حتی یه پر کوچولو هم لای کاغذ گذاشته بودم و حین عبور از مسیر مشترک یهو و بی مقدمه داده بودم دستش . باید با ملاحت یه جوری باز آشتی کنم تا از خواهرش طراوت بپرسه که سه سال پیش خردادماه سوم راهنمایی مگه چه چیزایی توی اون کاغذ نوشته بود؟ اخه چطور خودم نخونده بودمش ، ولی خب قرار بود دو سه بیت شعر خوشل موشل با خط خوشش بنویسه ، همین و بس  
روز جدیدی رسید و قرار شد پیاده و تنها تا محله ی سرخ و یه سری به خونه ي خاله ثریا بزنم چون بخاطر بارش سنگین إرف طی یک هفته ی اخیر کل رشت به کما رفته بود و تمام مسیرهای ارتباطی و حمل و نقل مختل و بلااستفاده شده بود ، از کوچه خارج شدم به آسمون نگاه کردم ، ابر لجباز محو شد ه بود، باریکه ای از نور لابه لای شاخه های بی برگ به کیوسک زرد تلفن سکه ای در اون سمت خیابون میتابید و من در 
 
 
 
چندسال بعد.
 
 پس از کلی خاطرات خوش و لمس حس خوشبختی در کنار شهروز یهو خوشی زیر دلم رو زد ، و باز برای بار سوم بهش خیانت کردم و اون گفت 
دلمو شکستی ، بهار دفعه ی قبل توی کافی شاپ روی سرامیک نشستی و به پام افتادی تا ببخشمت اینبار چی میخوای بگی؟  
منم با اینکه میدونستم شهروز بیش از حد عاشقمه و خوبه اما از اینکه همیشه مامان نرگسم تعریفش رو میکنه و منو سرکوفت میزنه خسته شدم ، و بی دلیل حرفای چرت پرتی گفتم که خداییش اشتباه بود ، بهش گفتم
میدونی چیه شهروز، تو پدرت که فوت شده ، هیچ برادری هم ک نداری ، تمام فکوفامیلات هم که خارج از کشورند ، توی این شهر هیچ دوست و آشنای بدرد بخوری هم که نداری ، خونه تون هم که مثل ما توی مرکز شهر نیست و وسط محله ی ضرب ، نشستید که پر از خلافکاره ، اصلا چرا باید باهات ازدواج کنم؟ از این لحظه تو واسه خودت. ،منم واسه خودم .
بی دردسر با شهروز بعد پنج سال به هم زدم ، و ازدواج نکردم چون اون خیلی ازم سرتر بود و عشق زیادش دلم رو میزد ، هزارهزار خطا میکردم ولی نادیده میگرفت و همیشه عاقل بود و بیش از حد برام زیاد بود من دلشو شکستم و با علی آشنا شدم و خواستم زندگیم رو دست تقدیر بسپارم ، و اما علی ،
اون واقعا پسر مورد علاقه ام بود ، ما همدیگرو توی دانشگاه دیدیم برخلاف شهروز نه اهل عشقو عاشقی بود و نه اهل دیوونه بازی . شهروز حاضر بود بخاطر تا کوه قاف بره اما وقتی به علی گفتم
یه لیوان آب سرد برام میریزی توی لیوان قرمزه برام بیاری. با سردی جواب داد
_،نه. چون پررو میشی و عادت میکنی .
من برای اولین بار توی اون لحظه تونستم یه دلیل خوب برای انتخابم پیدا کنم . چون علی واقعا مرد بود، اما وقتی اینو به هرکسی گفتم همگی یه جور واکنش نشون دادن. مثلا پوزخند زدند یا پرسیدند
مگه شهروز مرد نبود؟
منو علی ازدواج کردیم و سالای اول زندگیمون خیلی بد نبود. اما چند سال که گذشت کمبود بچه رو به وضوح حس می کردیم.
می دونستیم بچه دار نمی شیم. ولی نمی دونستیم که مشکل از کدوم یکی از ماست. اولاش نمی خواستیم بدونیم. با خودمون می گفتیم، عشقمون واسه یه زندگی رویایی کافیه. بچه میخوایم چی کار؟ اما در واقع خودمونو گول می زدیم. هم من هم اون، چون هر دومون عاشق بچه بودیم.
تا اینکه یه روز؛ علی نشست رو به روم و گفت: اگه مشکل از من باشه، تو چی کار می کنی؟ 
فکر نکردم تا شک کنه که دوسش ندارم. خیلی سریع بهش گفتم: من حاضرم به خاطر تو روی همه چی خط سیاه بکشم. 
علی که انگار خیالش راحت شده بود؛ یه نفس راحت کشید و از سر میز بلند شد و راه افتاد. 
گفتم: تو چی؟ 
گفت: من؟ 
گفتم: آره. اگه مشکل از من باشه. تو چی کار می کنی؟ 
برگشت و زل زد به چشامو گفت: تو به عشق من شک داری؟ فرصت جواب نداد و گفت: من وجود تو رو با هیچی عوض نمی کنم.
با لبخندی که رو صورتم نمایان شد، خیالش راحت شد که من مطمئن شدم اون هنوزم منو دوست داره. 
گفتم: پس فردا میریم آزمایشگاه. 
گفت: موافقم، فردا بریم. 
و رفتیم . نمی دونم چرا اما دلم مثل سیر و سرکه می جوشید. اگه واقعا عیب از من بود چی؟
هر دو آزمایش دادیم تا اینکه بهمون گفتن جواب تا یک هفته دیگه حاضره.
یه هفته واسمون قد صد سال طول کشید. اضطرابو می شد خیلی آسون تو چهره هردومون دید. 
با این حال به همدیگه اطمینان می دادیم که جواب آزمایش واسه هیچ کدوممون مهم نیس.
بالاخره اون روز رسید. علی مثل همیشه رفت سر کار و من خودم باید جواب آزمایشو می گرفتم. 
دستام مثل بید می لرزید. داخل آزمایشگاه شدم. 
علی که اومد خسته بود. اما کنجکاو. ازم پرسید جوابو گرفتی؟ 
که منم زدم زیر گریه. فهمید که مشکل از منه. اما نمی دونم که تغییر چهره اش از ناراحتی بود یا از خوشحالی.
روزا می گذشتن و علی روز به روز نسبت به من سردتر و سردتر می شد. تا اینکه یه روز که دیگه صبرم از این رفتاراش طاق شده بود، بهش گفتم: علی، تو چته؟ چرا این جوری می کنی؟
اونم عقده شو خالی کرد و گفت: من بچه دوس دارم. مگه گناهم چیه؟ من نمی تونم یه عمر بی بچه تو یه خونه سر کنم. 
دهنم خشک شده بود و چشام پر اشک. 
گفتم اما تو خودت گفتی همه جوره منو دوس داری. گفتی حاضری بخاطرم قید بچه رو بزنی. پس چی شد؟ 
گفت: آره گفتم. اما اشتباه کردم. الان می بینم نمی تونم.
نخواستم بحثو ادامه بدم. دنبال یه جای خلوت می گشتم تا یه دل سیر گریه کنم و اتاقو انتخاب کردم. 
من و علی دیگه با هم حرفی نزدیم تا اینکه علی احضاریه آورد برام و گفت: میخوام طلاقت بدم یا زن بگیرم! نمی تونم خرج دو نفرو با هم بدم، بنابراین از فردا تو واسه خودت؛ منم واسه خودم.
دلم شکست. نمی تونستم باور کنم 
دلم شکست و تازه فهمیدم مفهوم دل شکستن چیه ، نمی تونستم باور کنم کسی که یه عمر به حرفای قشنگش دل خوش کرده بودم، حالا به همه چی پشت پا زده. 
دیگه طاقت نیاوردم لباسامو پوشیدمو ساکمم بستم. برگه جواب آزمایش هنوز توی جیب مانتوم بود. درش آوردم یه نامه نوشتم و گذاشتم روش و هر دو رو کنار گلدون گذاشتم.
احضاریه رو برداشتم و از خونه زدم بیرون.
توی نامه نوشته بودم: 
علی جان، سلام 
امیدوارم پای حرفت وایساده باشی و منو طلاق بدی. چون اگه این کارو نکنی خودم ازت جدا میشم .
میدونی که میتونم. دادگاه این حقو به من میده که از مردی که بچه دار نمیشه جدا شم. وقتی جواب آزمایشا رو گرفتم و دیدم که عیب از توئه باور کن اون قدر برام بی اهمیت بود که حاضر بودم برگه رو همون جا پاره کنم. 
اما نمیدونم چرا خواستم یه بار دیگه عشقت به من ثابت شه. 
توی دادگاه منتظرتم
 از خونه، اومدم بیرون و حین عبور از خیابون شیک یهو با دیدن شهروز خشکم زد و ماتم برد ، انگار منو نشناخته بود ، پاهام رو تند کردم تا همقدم بشم باهاش ، صداش کردم ؛
شهروز ، آقا شهروز . منم بهار
برگشت با حالتی متعجب منو نگاه کرد و به حدی بامن غریبه بود که یک لحظه به تشخیصم شک کردم ، چون واقعا ماتش برده بود و با تعجب پرسید
ببخشید شما؟ من شهروزم ولی نمیدونم اسمم رو چطور حدس زدید اما من به هیچ وجه حضور ذهن ندارم 
_منم بهار شهروز چطور ممکنه منو نشناسی ، عاشقم بودی دوستم داشتی یادت نیست؟
    شهروز که از اولشم منو خوب شناخته بود ، دیگه طفره نرفت ، و خنده ی تلخی نشست روی چهره اش ،نگاهش رو از نگاهم میید ، اما برای یک لحظه که چشم توی چشم شدیم اشک توی چشمش حدقه زد ،  
_خنده ام گرفت، گفتم یادش بخیر ، چه روزایی بود ، حتی دقیقا من توی نقطه ای واستادم که اون روز برف ریخت سرت ، و من بهت گفتم حقت بود ، چوب خدا صدا نداره ، یادته؟ بعد واسه اینکه جو رو عوض کنم گفتم :
خب شانس آوردیم الان برف نیست ، وگرنه بهمن می اومد و منو میبرد 
شهروز سرش رو آورد بالا گفت ؛
بهار ازدواج کردی ، و من برات آرزوی خوشبختی میکنم ، اما هرگز نفرینت نکردم ، درعوض فقط نتونستم بعد رفتنت بسپرمت دست خدا و حواله ات دادم دست خدا ، تا هرچی با اعمالت کاشتی ، همون رو برداشت کنی ، 
شهروز چشمش اشکین شد و خون افتاد و رفت ، خواستم برم دنبالش که بی توجه به خلوتی خیابون و سرعت خودروهای در تردد وارد عرض خیابون شدم و صدای جیغ ترمز ماشین آخرین چیزی هست که قبل از فلج شدن به یاد دارم ، 
نمیدونم چرا همش فکر میکنم که صدای خودم توی هجده سالگی توی گوشم میپیچه که بعد ریختن برفای روی بوم برسر شهروز داره میگه ؛ حقت بود ، چوب خدا همیشه بی صداست
 
الان هم دو سال از طلاق غیابی من از علی میگذره ، و شهروز قراره باز منو واسه جلسه ی فیزیوتراپی ببره بیمارستان گیل ، شاید امروز ازش تقاضا کنم تا در حد یه داستان کوتاه ، قصه ی منو به خط بکشه ، آخه میگند که هر قصه که به خط بشه از غصه هاش کم میشه ، خودم هزاربار سعی کردم اما بلد نیستم تا بنویسم ، همش غرق جزيیات میشم ، و از قصه جدا ، باید بهش سفارش کنم که راجع به ه ي خون توی قسمت آیینه ای مغزم هیچی ننویسه ، صدای زنگ آیفون میاد
حتمی شهروزه ، با اینکه مامان نرگسی بهش کلید داده ولی همش یطوری رفتار میکنه که انگار غریبه ست 
•مامان نرگسی سریع آیفون رو بزن ، درب رو باز کن 
__بهاره پس کی میخوای عقل پیدا کنی ؟ لااقل آماده میشدی تا پسرک طفلکی به زحمت نیفته 
• واااا من که زحمت نیستم مامان نرگسی !. من رحمتم براش ، برکتم براش ،خخخخ  
__آره ارواحه عمه ات !. 
•مامان نرگسی توجه کردی تازگیا شهروز در حال پسرفته ، قبل اینکه سرم رو جراحی کنم ماشینش خیلی شیک و مجلسی بود اما الان مث یه راننده خطی رشت به تهران شده و سمند زیرپاشه ، فقط یه لونگ قرمز کم داره تا ا اون رو با مسامسافرکشاشتباه بگیره خخخخخخخ  
_ ههههی بهاره دنیا رو آب ببره تورو خواب میبره .
(مامان نرگسی میگفت که توجه کردی چشاش غم داره ؟ توجه کردی دیگه نمیخنده؟) 
•منم پرسیدم؛ کی؟ 
__ اونم با عصبانیت گفت_ ؛ عمه ات
•ولی من که اصلا عمه ندارم دلم حوص بستنی کرده ببین شاید بعد فیزیوتراپی تونستم بندازم گردنش تا بهمون یه بستنی بده ، راستی یادم رفت بپرسم که هزینه های جراحی سرم رو چطوری تهیه کرده مامانی ؟.
__ آخه دخترجون پس کی میخوای این عادتت رو بزاری کنار ؟بازم داری با خودت حرف میزنی که؟
 
 
 
 
               شهروز براری صیقلانی شهریور 1392 
         سرکارخانم بهار _ف_تهرانی الوعده وفا 
اینم داستان شما.         
آرام در کنار معبودت بیارام 
تمام ناگفته ها را آنجا با هم خواهیم گفت. .  
 

تبلیغات

محل تبلیغات شما

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

دکتر حسن اسماعیلی